نوشته اصلی توسط
Chocolate
سلام
.
قبل از اینکه اینو بخونین باید بگم که خیلی طولانیه
ولی خواهش میکنم بخونین...لطفا
.
من یک دانش آموز دهم انسانی هستم و احساس میکنم که افسرده شدم ولی مطمئن هم نیستم...
خب همه چیز از اینجا شروع شد:
سال پیش که کلاس نهم بودم، مامان و بابام خیلی دوس داشتن که من برم رشته ی تجربی
با اینکه علوم همیشه ۲۰ یا ۱۹ میشدم، ریاضیم افتضاح بود
بخاطر نمرات بدم تو ریاضی رفتم کلاس های تقویتی و خب...نوبت اول بالاخره ریاضیم ۱۷.۷۵ شد
این بالاترین نمره ای بود که گرفته بودم
من خوشحال بودم ولی از اونطرف هم نمیخواستم برم تجربی
با بابام صحبت کردم و بهش گفتم که دوس دارم برم هنرستان و طبق معمول باهام مخالفت کرد
بعد از اون دیگه باهاش درمورد هنرستان حرفی نزدم
خب ماه ها گذشت، امتحانات نوبت دوم رسید
من خیلی استرس گرفته بودم تو این چند ماه
شبا رو تختم گریه میکردم تا کسی نبینه
نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم نمیخواستم کسی رو نگران کنم
پس وانمود کردم که همه چیز خوبه
شب امتحان ریاضی استرس شدید داشتم
هر چی که خونده بودم از سرم پرید
و...امتحان رو خراب کردم
شدم ۱۰.۵
تمام نمراتم ۱۸ به بالا بودن به جز این ریاضی
وقتی نتونستم رشته ی تجربی قبول بشم مامان و بابام از دستم خیلی عصبانی بودن
مخصوصا بابام
اون روز کلا باهام حرف نزد
روز بعدش مامانم بهم گفت که میتونم باز ریاضی رو امتحان بدم
اگه نمره ام بالا ی ۱۵ شد میتونم برم تجربی
خوشحال شدم...این یه شانس دوم بود!
نباید از دستش میدادم...پس خیلی زیاد تلاشم رو کردم تا اینکه روز امتحان رسید
نمیدونم چی شد...ولی خیلی مضطرب شدم و دلم خواست سر جلسه امتحان گریه کنم
چون هیچی. به فکرم. نمیرسید!!!
۱ هفته بعد جواب امتحان اومد
شدم ۱۱.۲۵
فقط ۱ نمره پیشرفت کردم، ۱ نمره!
بابام و مامانم به نظر میومدن که نا امید شدن ازم
منم از خودم نا امید شدم
ناچار اومدم انسانی
حالا بابام باز واسم کتاب های اختصاصی تجربی رو خریده تا من برم سر کلاس های اختصاصی و اونا رو یاد بگیرم و بخونم تا تغییر رشته بدم
همینطور که میبینید...بابام خیلی اصرار داره که من برم تجربی
چه بخوام چه نخوام!
منم که دیگه اشتیاقم رو به طراحی و هنر از دست داده بودم
و هیچ آرزویی هم نداشتم! پس تصمیم گرفتم که آرزوی مامان و بابام رو برآورده کنم
دهم خیلی سخته، انسانی همش چیز های حفظ کردنی و خوندنی داره و من اصلا به درس های اختصاصی تجربی وقت نمیکنم
امروزا روم خیلی فشار وارد شده حتی امتحانات ماهانه انسانیم رو دارم خراب میکنم
من فقط میخواستم مثل خواهر بزرگم باشم، تا همه هم بهم افتخار کنن
خواهرم بورسیه دامپزشکی قبول شد و البته خانوادم خیییلی خوشحال شدن
منم خوشحال شدم واسش
اون یکی از بهترین و زرنگترین کساییه که تا حالا دیدم
ولی...
من هیچوقت نمیتونم مثل اون بشم
اون خیلی فوق العادست و من...کسی ام که حتی نمیتونم وقتی بهم شانس دوم میدن ازش خوب استفاده کنم!!
بنظرتون باید چیکار کنم؟ آیا من خیلی خودخواه و لجبازم که دارم این فکرارو میکنم؟ یا واقعا یه فرد استرسی و افسرده ایم؟ یا شاید فقط یه فرد شکست خورده و نا امید؟